سايه ايي كنار صبح

زرين رحيم بخش
kaveh_karbasi@hotmail.com


زن در تاريكي ايستاد و به كودكش خيره شد. شوهرش خواب بود و بعد از هفت سال زندگي مشترك و داشتن دختري يك ساله، همه چيز براي رفتن آماده بود! زن تمامي فكرش را به همراه كتابها و لباسهايش درون چمدان گذاشته بود. از پاگردِ پله ها گذشت، در را باز كرد. در هوايِ سردِ صبح، پوست لب بالائيش را با دندانهايش كند و با انگشتاني كه با اشكهاي چشمش خيس بودند، چمدان را آرام روي چرخهايش كشيد.
صداي گريه آمد. برگشت. چمدان را جايي كه دور از چشم ديگران باشد، زير راه پله گذاشت. بچه تكان مي خورد. زن برايش شير درست كرد. مي خواست برود ولي مرد بيدار بود.
***
دمدمه هاي صبح بود. زن با چمدان توي راهرو ايستاد. نگران بود. دخترش حالا دو ساله شده بود. صدايش را شنيد:
_ ماما! ماما! آبَه! آبَه!
دوباره برگشت. ليواني آب آورد. قورت قورت شيرين دخترك، دلِ مادر را دوباره گرفتار كرد. سرِ بچه را به روي قلب بيمارش فشرد و هر دو خوابيدند.
و مرد همچنان بيدار بود...
***
پيرزن لبخندي زد. پشت در ايستاده بود و انگار صدايي را انتظار مي كشيد. عاقبت چشمهايش را بست. ديوانه وار و در سكوت و بدون اشك، گريه كرد. حالا مي توانست برود. بيقرار بود. يك ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. برگشت تا آخرين بار، درون آن قفسي كه با روزهاي جواني اش ساخته بود، ببيند...
شوهرش را ديد كه صورت چروكيده اش را به شيشه ي پنجره فشار مي داد. پيرمرد يكه خورد:
_ تو برگشتي؟!
_ و تو بيداري؟!
_ هميشه بيدار بودم! تو چرا برگشتي؟ بعد از اينهمه سال مگر نمي خواستي يكي از اين صبحها بروي؟ پس چرا نرفتي؟
_ پس تو آن صبحها را به ياد داري؟
_ بله با آن صبحها پير شده ام.
_ پس تو دخترك را بيدار مي كردي تا گريه كند.
_ بله چون به تو محتاج بود.
_ و آن گريه ها! برمي گشتم و مي خواستم كه بزرگتر شود، غافل از اينكه وابسته تر مي شوم و دختركم چگونه با آمدن من به خوابي شيرين فرو مي رفت و چهره ي چسبناك و شور مرا نمي ديد! چگونه مي توانستم او را تنها بگذارم!
_ ولي تو برگشتي؟!
_ بله! بدون صداي گريه! اين بار براي تو! با سالها ماندن به تو عادت كرده ام!
پيرمرد، پيرزن را محكم در آغوش استخواني خود فشرد...





 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30757< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي